سفارش تبلیغ
صبا ویژن

در فراسوی نگاه تبدارم، هنوز بارقه های سپید امید را به همراه دارم و هنوز هم بی قرار و بی تابم از اینکه ترانه های نگفته به همراه دارم...

بهار 85 - .:. یاغی ترین .:.
151856 :کل بازدیدها
1 :بازدید امروز
:طراح قالب

بانوی بی پنجره

آرشیو
زمستان 84
بهار 85
تابستان 85
پاییز 85
زمستان 85
بهار 1386
تابستان 1386
پاییز 1386
زمستان 1386
بهار 1387
تابستان 1387

دوستان








سی ام خرداد ...

درود ...

 

چقدر زود می گذرد

کودک که هستی یکی از رویاهای شیرینت این است که زود تر بزرگ شوی

بزرگ که می شوی افسوس می خوری

از گذر عمر و نزدیکتر شدن به مقصد

برای من که زود گذشت ... زود تر از زود

هر سال این مواقع با خودم که خلوت میکنم  از خاطرات یک سال گذشته ام سان میبینم

یکی بدتر از دیگری ... یکی تلخ تر از دیگری ... البته شکر ... که در لابلایشان هنوز دلخوشی هایی هم دارم

که فقط به عشق انان زنده ام .....

چقدر زود می گذرد ....

سی ام خرداد هشتاد و پنج است ....

من بیست و دو ساله شده ام .... به همین سادگی ....


نویسنده : محمد رضا وحیدی - 85/3/30 12:29 ص

انسانم ... تا همیشه تنها هستم ...

درود

تیکه بر جنگل پشت سر
 روبروی دریا هستم
 آنچنانم که نمی دانم در کجای دنیا هستم
حال دریا آرام و آبی است
 حال جنگل سبز سبز است
 من که رنگم را باران شسته است
 در چه حالی آیا هستم ؟
قوچ مرغان را می بینم موج ماهی ها را نیز
 حیف انسانم و می دانم
 تا همیشه تنها هستم
وقت دل کندن از دیروز است یا که پیوستن بر امروز
من ولی در کار جان شستن
از غبار فردا هستم
صفحه ای ماسه بر می دارم
با مداد انگشتانم
 می نویسم
 من آن دستی که
رفت از دست شما هستم
مرغ و ماهی با هم می خندند
من به چشمانم می گویم
 زندگی را میبینی
بگذار
این چنین باشم تا هستم

محمد علی بهمنی

 

با تشکر از لطف یکایکتان  !!

تابعد ....


نویسنده : محمد رضا وحیدی - 85/3/20 2:20 ع

دیروز و امروز و فردای من .....

درود ....

 

نمی نویسم

یا اگر بنویسم تیره گون و خاکستری می نویسم

چه بگویم

چه بنویسم

دیروز و فردایم با هم دست به یکی کرده بودند

از آن جهت که دیروز با خاطرات رنگینش فریبم داد

و فردا هم با وعده هایش خوابم کرد

حالا هم که چشم گشوده ام

امروزم گذشته است ......

 

 

خوش تر از این باشید !

تابعد ...


نویسنده : محمد رضا وحیدی - 85/3/7 7:8 ع

لال و کمین نشسته یک غزل شبانه ام .....

درود ....

برای خاکستری ها ....کسانی که سپیدند ولی روزهای سیاهی دارند

همنفسم ! همقفسم ! خسته تر از ترانه ام
لال و کمین نشسته ی یک غزل شبانه ام
کوچه نشین و پرسه گرد تا تپش دشنه و درد
 در صف اجباری این حراج تازیانه ام
 می روم و نمی رسم به اوج سقف بی ستون
تیشه به ریشه می زنم ‚ تا دل فواره ی خون
تیشه ی فرهادی من !‌ دل دل آزادی من
بگو به قله میرسم از این گذرگاه جنون ؟
به من بگو به باغ ما چگونه چیره شد خزان ؟
که این حریق بی حیا شراره
زد به
جانمان
تشنه تر از همیشه ام ! جام نهان نما کجاست ؟
 هق هق بی دروغ من خنده ی بی ریا کجاست ؟
از پی کشف آینه واژه به واژه می روم
با من خود غریبه ام آن من آشنا کجاست ؟
 من که از این گریه پلی به سحر و جادو نزدم
پیش حضور ممتد حادثه زانو نزدم
در این ظلام تو به تو ، جرم مرا به من بگو
من که تلنگری به این بغض غزلگو نزدم
به من بگو به باغ ما چگونه چیره شد خزان ؟
که این حریق بی حیا شراره
زد به جانمان

( یغما گلروئی )

تابعد .....


نویسنده : محمد رضا وحیدی - 85/2/24 7:39 ع

رفتگر .....

درود ...

آخرهای عمر شب بود ، ماه شب چهارده هنوز توی آسمون خودنمایی میکرد ، محفل رقص ستاره ها هم همچنان پابرجا

سکوت مبهم و وهم انگیزی رو تن خیابون سایه انداخته بود

 همه خواب …. بجز من که باز هم مثل شبهای قبل با من خود کنار نیومده بودم

شاید هم نشستن کنار پنجره وسوسه انگیز تر از یک خواب بی رویا بود …

کم کم صداش اومد … خش …. خش …. خش… خش …. صدا حس غریبی داشت یک ریتم موزون …

مثل قافیه شعرهای محلی مثل بال زدن یک شاپرک ، صدا نزدیکتر شد ولی بازهم دور و دور تر شد دلم نیومد ،

رفتم بیرون دنبالش یهو دیدم که صدا قطع شده جلوترکه رفتم دیدم یک گوشه نشسته و دست های پینه ایش رو مالش می داد بعد کم کم رفت سراغ دور ریختنیهای آدم ها …. همه رو جمع می کرد با جون و دل ،

خم می شد ، راست می شد ، این ور می رفت اون ور می رفت ، درسته که قامتش خمیده بود ولی عزمش نه ….

کم کم خورشید خانوم داشت ماه رو کنار می زد و عرض اندام می کرد

سوسوی نور توی یک خیابون خلوت …. اما پاک ….

یک گوشه نشستم و دیگه به هیچ چیزی فکر نکردم …. وقتی داشت برمی گشت می دیدمش که دو تا نون داغ دستش بود فکرکنم دلش می خواست که صبحونه بچه هاش چیزی کم و کسر نداشته باشه ….

 

( با استناد به ایده دوست عزیز رهام آرین وبلاگ مسافر جاده های بارانی )

 

مستدام باشید !!

تابعد ...

 


نویسنده : محمد رضا وحیدی - 85/2/16 11:27 ص

بدون غل و غش ... ساده صمیمی بی ریا

درود ....

در نهمین حضور ... سپاس می گویم حضورتان را ....

بالی برای پرواز

نمی دانم

ولی یک روز می آید

جواب این سوالم را

به قبل از زایش ابر و خودسوزی دریا

کمی بعد از افول ضجه دنیا

درست وقتی که می خواهم بگویم

خداحافظ اخترها

من از یک مردک افلیج بی و کس وتنها

به طرز بسیار سرکش تر

همی دریافت خواهم کرد !!

من او را می پرسمش چرا ؟ ..... آخر برای چه ؟ .....

چنین می گویدم پاسخ :

چرا ؟؟ ... چون در این آشفته بازار سیمانی

چه کس را خواهی یافت

که مثل یک بغل ارکیده وحشی

بدون غل و غش

ساده ، صمیمی ، بی ریا باشد ...

 

مستدام باشید !!

تابعد ....

 

 


نویسنده : محمد رضا وحیدی - 85/2/7 8:22 ع

بالی برای پرواز 3 ..... تیر باران یک ترانه

درودی مجدد ....

اگر شوق آسمان دارید برای پرواز بالی بگشایید ..

مسابقه بالی برای پرواز 3

بالی برای پرواز

و اما بعد ...

 

غمی دارم ... 

غمی دارم ... همانند صدای برگ خاموش  

به زیر پای روزگار بی مروت 

و یا مثل صدای ضجه ماه 

در آغوش فلک در بی نهایت  

غمی دارم ... سبکتر از غرورم 

از آن هنگام که در تبعید بودم 

به هنگام فرود تازیانه 

به روی تکه هایی از وجودم  

غمی دارم ... کمی غمگین تر از خویش 

به مانند تیر باران یک ترانه 

همین خاطر که یاغی تر شده است  

مدادم .... و آخر این ... ستاره ....

 

 

ــ دیگران را غم هست به دل .... غمی من لیک کمی غمناک است !!

 

تابعد ....

 


نویسنده : محمد رضا وحیدی - 85/1/27 12:9 ع

زندگی ....

درود بر تمامی دوستان

تشکر از حضورتان و رد پا های سبزتان .....

زحمت این پست را  ریحانه بانو ( ریحانه وحیدی ) عهده دار بود .....

 

زندگی 

زندگی با تو چه زیباست نمی دانی تو 

دل من غرق تمناست نمی دانی تو 

شوق دیدار تو در باغ دلم می شکفد 

بلبل مست تو تنهاست نمی دانی تو

جز تو کس نیست که من منتظر او باشم 

دیده ام سفره بیاراست نمی دانی تو  

دل به سودای تو هر شب به سحر می بندم

بی تو هر شب  شب یلداست نمی دانی تو

چلچله مژده ام آورد که خواهی آمد

آشیان تو همین جاست نمی دانی تو

با من از سنگدلی قصه مگو می دانم

غصه در چشم تو پیداست نمی دانی تو

لحظه ای فکر تو در خاطر من دور نبود

با تو گفتن چه فریباست نمی دانی تو

خیره بر موج شوم تا که تو ساحل هستی

دل من عاشق دریاست نمی دانی تو

همه جا ورد زبان است مرا نام تو گر

در دلم عکس تو زیباست نمی دانی تو

دم به دم شامهء من عطر تو را می بوید

صحبت از دیدن گل هاست نمی دانی تو

باز کن پنجره را ای مه خورشید نگار

کوچه مشتاق تماشاست نمی دانی تو

تا تو دنیای منی شعر زمن می بارد

دفترم پر زغزل هاست نمی دانی تو

 

مستدام باشید ...

تابعد .....

 


نویسنده : محمد رضا وحیدی - 85/1/20 4:58 ع

رنگ سال گذشته را دارد همه لحظه های امسالم...

درود ....

 

رنگ سال گذشته را دارد همه لحظه های امسالم
365 حسرت را همچنان می کشم به دنبالم
قهوه ات را بنوش و باور کن من به فنجان تو نمی
گنجم
دیده ام در جهان نما چشمی که به تکرار می کشد فالم
یک نفر از غبار می
آید مژده تازه تو تکراریست
یک نفر از غبار آمد و زد زخمهای همیشه بر بالم
باز در جمع تازه اضداد حال و روزی نگفتنی دارم
هم نمی
دانم از چه می خندم هم نمی دانم از چه می نالم
راستی در هوای شرجی هم دیدن دوستان تماشاییست
به غریبی قسم نمیدانم چه بگویم جز اینکه خوشحالم
دوستانی عمیق آمدند چهره هایی که غرقشان شد
ه ام
میوه های رسیده ای که هنوز من به باغ کمالشان کالم
چندیست شعرهایم را جز برای خودم نمی
خوانم
شاید از بس صدایشان زده ام
دوست دارند دوستان لالم ....

 

.:. محمد علی بهمنی .:.

 

 

تا بعد ....

 

 


نویسنده : محمد رضا وحیدی - 85/1/7 8:14 ص